#قصابی
روزی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت :
ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و
جدا کردن اضافه هاش …
داستان کوتاه ۳۶۸
داستانک ۳۶۷
داستان کوتاه 366
داستانک ۳۶۵
داستان کوتاه ۳۶۴
داستانک۳۶۳
داستانک۳۶۲