#پتوی_مادربزرگ
قط چند هفته بعد از مرگ مادر بزرگ، هر نیمه شب پتوش آهسته از تخت پایین میآمد و شروع میکرد به پرسه زدن در خانه و صدای خش خش کردنش وقتی از در رد میشد به وضوح شنیده میشد؛ و صبح مثل عاشقی که از درد عشق مرده باشد، در گوشهایی مچاله شده میافتاد.
این پتو کار دست عمهی بزرگم میبل بود. هم یکجورهایی غیرمعقول بود و هم فانتزی. عمه میبل رنگها را به درستی تشخیص نمیداد، اما مهارتش و تکه پارچههایی که استفاده کرده بود باعث شده بود این پتو استثنایی به نظر بیاید.
#کت رامبو
مترجم:جمیده بهمن پور
داستان کوتاه
میبل ,هم ,کوتاه ,خش ,پتو ,رنگها ,این پتو ,فانتزی عمه ,عمه میبل ,هم فانتزی ,بود ومنبع
داستان کوتاه ۳۶۸
داستانک ۳۶۷
داستان کوتاه 366
داستانک ۳۶۵
داستان کوتاه ۳۶۴
داستانک۳۶۳
داستانک۳۶۲
اشتراک گذاری در تلگرام