#تنهایی

 

يک روز زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از

صاحب مغازه خواست تا کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش بيمار است و نمي تواند

کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.


داستان کوتاه خواربار ,داستان ,  ,کوتاه ,کار ,کند ,داستان کوتاه ,بيمار است ,شوهرش بيمار ,است و ,که شوهرشمنبع

داستان کوتاه ۳۶۸

داستانک ۳۶۷

داستان کوتاه 366

داستانک ۳۶۵

داستان کوتاه ۳۶۴

داستانک۳۶۳

داستانک۳۶۲

مشخصات

آخرین جستجو ها

جراحی زیبایی - جراحی بینی - جراحی پلک -جراحی شکم فایوایران فروشگاه اینترنتی طراح حرفه ای سازه نظافت آسان و مدرن دانلود رایگان تعمیرگاه تخصصی تویوتا و لکسوس خدمات ترخیص کالا S.HAMID.MOHAMMADI خرید ترازو با قیمت مناسب و ارزان