در شهر سبا سه نفر زندگی می کردند که اولی کور و دومی کر و سومی بودند . کور گفت :می
بینم که سپاهی گران از راه می رسد و می بینم که افراد آن چند نفرند و از چه قومی هستند .
کر گفت که :آری شنیدم که چه می گویند آشکارا و پنهانی .
گفت که : از آن می ترسم که از درازی دامنم ببرند و ببرند .