#قصابی

 

روزی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت :

ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و

جدا کردن اضافه هاش …


داستان کوتاه یه ,اقای ,  ,فیله ,تو ,… ,اومد تو ,… اقای ,اقای قصاب ,قصاب شروع ,شروع کردمنبع

داستان کوتاه ۳۶۸

داستانک ۳۶۷

داستان کوتاه 366

داستانک ۳۶۵

داستان کوتاه ۳۶۴

داستانک۳۶۳

داستانک۳۶۲

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هر چی که بخوای آموزش ریاضی توسط حرف آخر pishgamansanat مرکز خرید لوازم یدکی لودر سایت مدرن انواع دستگاه آسیاب رومیزی دبیرستان نمونه شبانه روزی محمدرضا کاظمی آشپزباشی بهترین سایت چاپ پوستر دیواری ارزان