#ارزش یک لبخند

 

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او

تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او

دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و.


داستان کوتاه   ,هیچکس ,نمی ,داستان ,کوتاه ,، ,از او ,داستان کوتاه ,و از ,آمد و ,او وحشتمنبع

داستان کوتاه ۳۶۸

داستانک ۳۶۷

داستان کوتاه 366

داستانک ۳۶۵

داستان کوتاه ۳۶۴

داستانک۳۶۳

داستانک۳۶۲

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی فلش بیتکو | FalshBitco ارزانی وبلاگ باران پریزاد کتابخانه دیجیتال ارزان سرا دانلود موزیک های ایرانی جدید طراحی سایت / بهینه سازی سایت / تبلیغات گوگل ارزانی نظافت صنعتی