#شانس

 

 

پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که.


داستان کوتاه یک ,پیرمرد ,اسب ,داستان ,همسایه ,شانسی ,که این ,بود که ,این از ,از بد ,روستا زادهمنبع

داستان کوتاه ۳۶۸

داستانک ۳۶۷

داستان کوتاه 366

داستانک ۳۶۵

داستان کوتاه ۳۶۴

داستانک۳۶۳

داستانک۳۶۲

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گالری من اشپزی طرفند های گل و گیاه میهن دانلود 1 خرید اینترنتی تخفیف سایت رسمی دی جی مرتضی چیذری - مرتضی چیذری خرید انلاین قطعات لودر ولوو نصب شوت زباله بادوام اسکینی